Unmemory Days

سرو چمان

Unmemory Days

سرو چمان

چشم ژاله بار


آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگی است نامش زندگانی
رحمتی کن کز غمت جان می سپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم
کی نهی بر سرم پای ای پری از وفاداری
شد تمام اشک من بس در غمت کرده ام زاری
نو گلی زیبا بود حسن و جوانی
عطر آن گل رحمت است و مهربانی
ناپسندیده بود دل شکستن
رشته الفت و یاری گسستن
کی کنی ای پری ، ترک ستمگری
می فکنی نظری آخر به چشم ژاله بارم
گرچه ناز دلبران دل تازه دارد
ناز هم بر دل من اندازه دارد
ای تو گر ترحمی نمی کنی بر حال زارم
جز دمی که بگذرد که بگذرد از چاره کارم
دانمت که بر سرم گذر کنی به رحمت اما
آن زمان که بر کشد گیاه غم سر از مزارم
نظرات 2 + ارسال نظر
ستاره پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1384 ساعت 10:21 ب.ظ

میبینم که اهل شعر و ادبیات هم هستی ایول خوشم اومد
قشنگ بود(گل.گل.گل..)

سولماز شنبه 1 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 06:30 ق.ظ

میثم میگماااااااااااا
خودتی؟
نکنه افتادی توی چاله اسکندرون متحول شدی؟
اره؟جون داداش راستشو بگو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد