Unmemory Days

سرو چمان

Unmemory Days

سرو چمان

عشق

ای دریغا  که شب آمد همه گشتیم جدا خنک آن را که به شب یار و رفیقست خدا
همه خفتند و فتادند به یک‌سو چو جماد تو نخسپی هله ای شاه جهان مونس ما
هین مخسپید که شب شاه جهان بزم نهاد می‌کشد تا به سحرگاه شما را  که صلا
بر جهنده شده هر خفته ز جذب کرمش چون  گلستان  ز صبا و بچه از ذوق صبا
شب نخوردی به سحر اشکم او پر بودی مصطفی را و بگفتی که شدم ضیف رضا
کرده  آماس ز استادن  شب  پای رسول تا  قبا  چاک  زدند  از  سهرش  اهل  قبا
نی که مستقبل و ماضی گنهت مغفورست گفت کین جوشش عشق است نه از خوف و رجا
باد روحست که این خاک بدن را برداشت خاک افتاد به شب چون شد ازو باد جدا
با ازین خاک به شب نیز نمی‌دارد دست عشق ها  دارد با خاک  من این باد هوا
بی ‌ثباتست  یقین  باد   وفایش   نبود بی‌وفا  را  کند  این عشق همه کان وفا
آن صفت کش طلبی سر به تکبر بکشد عشق  آرد  بدمی  در  طلب  و  طال بقا
عشق را در ملکوت دو جهان توقیعست شرح  آن می نکنم  زانک  گه ترجیعست